لطافت خنکی هوای سحر گاهان
ابریشمین نیاز شبهای دخترک خجالتی همسایه
بارانی بودن این روز ها ی پاییزی
به کله ام می زنند که قلبم را بگشایم بر طراوت یک نگاه
ولی باز می گویم
این چیز ها میگذرند
و من می مانم و یک دنیای دود آلود پر غبار که تعفن دروغ آدم را مجنون می کند
آری همه ی مان مجنونیم از عشق های رفتنی